چون ز مي افروختي آن عارض پر نور را
داغ بي تابي چراغان کرد کوه طور را
از سر پر شور ما اي عقل ناقص در گذر
پاسباني نيست حاجت خانه زنبور را
بر گل رخسار او آن خال دلکش را ببين
بر کف دست سليمان گر نديدي مور را
بلبل بي شرم گرم ناله بيجا گشته است
عاشق خاموش بايد غنچه مستور را
اي خط بي رحم، دست از دانه خالش بدار
از نظر پنهان مکن، دلخوش کن صد مور را
پيش ازين خالش چنين بي رحم و سنگين دل نبود
خط مشکين کرد خاک آلود اين زنبور را
درد را با دردمندان التفات ديگرست
با سر بندست پيوند دگر ساطور را
هر متاعي را خريداري است صائب در جهان
بهر زخم عاشقان دارد قيامت شور را
تا چند بهر عيب و هنر طعنه زنيها
سلاخ نه ئي شرمي ازين پوست کنيها
چون سبحه درين معبد عبرت چه جنون است
ذکر حق و برهم زدن و سرشکنيها
چندانکه دمد نخل سر ريشه بخاک است
ذلت نبرد جاه زتخمير دني ها
ما را به تماشاي جهان دگر افگند
پرواز بلندي بقفس پرفگنيها
الفت قفس زندگي پا بهوائيم
بايد چو نفس ساخت بغربت وطنيها
صيت نگهت ياد خم زلف ندارد
ترکان خطائي چه کم انداز ختنيها
جان کند عقيق از هوس لعل تو ليکن
دور است بدخشان زتلاش يمنيها
بي پردگي جوهر راز است تبسم
اي غنچه مدر پيرهن گلبدنيها
از شمع مگوئيد و زپروانه مپرسيد
داغ است دل از غيرت اين سوختنيها
جز خرده چه گيرد بلب بسته بيدل
نامحرم خاصيت شيرين سخنيها
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت